:: Welcome ::
من مرغ خوش اواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنين بال و پرم را
رفتم که بکوي پدر و مسکن و مالوف
تسکين دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم بسر راه همان خانه ومکتب
تکرار کنم درس سنين صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل
زان منظره باري بنوازد نظرم را
کانون پدر جويم و گهواره مادر
کانون هنر جويم و مهد هنرم را
تا قصه رويين تني و تير پراني است
از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را
با ياد طفوليت و نشخوار جواني
ميرفتم و مشغول جويدن جگرم را
پيچيدم از آن کوچه مانوس که درکام
باز آورد آن لذت شير و شکرم را
افسوس که کانون پدر نيز فروکشت
از آتش دل باقي برق و شررم را
چون بقعه اموات فضايي همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و برخ گردنشسته
يعني نزني در که نيابي اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش
کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را
اي داد که از آن همه يار و سر وهمسر
يک در نگشايد که بپرسد خبرم را
يک بچه همسايه نديدم به سرکوي
تا شرح دهم قصه سير و سفرم را
اشکم برخ از ديده روان بودوليکن
پنهان که نبيند پسرم چشم ترم را
ميخواستم اين شيب و شبابم بستانند
طفليم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گويي پي ديدار عزيزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
يکجا همه گمشدگان يافته بودم
از جمله حبيب و رفقاي دگرم را
اين خنده وصلش بلب آن گريه هجران
اين يک سفرم پر سد و آن يک حضرم را
اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير
وآن زمزمه صبح و دعاي سحرم را
تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دايره راه گذرم را
يکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سينه ديوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که مي گفت چه کردي؟
در غيبت من عاله در بدرم را
حرفم بزبان بود ولي سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
في الجمله شدم ملتمس از در بدعايي
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را
نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در
گفتم پسرم بوي صفاي پدرم
ادامه مطلب
ناشناس: عالی بود.